۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

سه روايت از يك شعر

 
 
نيمه شب در بسترم افکندخود را يار گفت 
 
بوسه می خواهی بيا اکنون کسی بيدار نيست
 
گفتمش ای يار ازارم مده رفتم زهوش
 
 گفت امشب مهربانم صحبت از ازار نيست
 
لب نهادم بر لبش عقل از سرم بيرون پريد
 
راستی در ان زمان هيچ عاقلی هوشيار نيست
 
دست بردم لحظه ای در سينه سيمين بدن
 
گفت می دانی که اين ليمو بهر هر با زار نيست
 
گفتمش ليمو بود کوچک گريزد زير دست
 
 گفت ليمو کوچک است و هم رديف نار نيست
 
کم کمک دستم بلرزيد و به پايين تر رسيد
 
  گفت خط سير دستت در اين اقطار نيست
 
گفتمش ای انکه در لذت بدی با من شبی
 
 اين تقاضا با رضای توست ولی اجبار نيست
 
گفتمش خواهم بچينم من گلی از باغ تو
 
گفت اجتماع گر می پسندد پيش من عار نيست
 
خواستم چينم گلش را،گربه بر رويم پريد
 
چشم از خواب خوش برداشتم بديدم کسی در کار نيست
 
 
 
---------
 

بی خواب
خواب
 

نيمه شب در بسترم افکند خود را يار گفت
بوسه مي خواهم بيا اکنون کسي بيدار نيست
گفتمش آزارم مده چون رفتنم ز دست
گفت امشب  مهربان صحبت از آزار نيست
گفتمش يادآوري از درگه ات راندي مرا؟
گفت امشب موقع افشاي اسرار نيست
لب نهادم بر لبش عقل از سرم بيرون پريد
 

راستي در آن زمان هيچ عاقلي هوشيار نيست
 

دست بردم پس گرفتم گردن آن با وفا
گفت اين شاخه نبات است.جاي دست يار نيست
دست بردم.پس گرفتم سينهءآن سيمين تن
گفت مي داني اين ليمو به هر بازار نيست
گفتمش ليموي کوچک مي گريزد زير دست
گفت آري کوچک است و همرديف يار نيست
دستم از سينه اش لغزيدو پايين تر رسيد
گفت ما را عهد و پيماني در کار نيست
خواستم.چينم گلش .گربه بر رويم پريد
جستم از خواب خوش و ديدم کسي در کار نيست
 
--------------
 
نیمه شب در بسترم افکند خود را یار
گفت: بوسه می خواهی در این شب هیچ کس بیدار نیست
گفتم ازارم مده ای ماه رفتم ز دست
گفت: امشب مهربانم صحبت ازار نیست
گفتمش لب را ببوسم تا بچسبد بر لبت
گفت: اری این سخن را حاجت تکرار نیست
(لب نهادم بر لبش)
لب نهادم بر لبش عقل از سرم بیرون پرید
اری در این شب هیچ عاقلی بیدار نیست
ناگهان دستم رسید بر سینه و سیمین تنش
گفت: ای باخرد این لیمو بهر بازار نیست
گفتمش لیمو کوچک است و میگریزد زیر دست
گفت:لیمو کوچک استو هم ردیف نار نیست
ناگهان دسم بلرزیدو به پایین تر رسید
گفت: ای باخرد در این گلزار جای هیچ خار نیست
گفتمش بگزار تا کام دل بگیرم این زمان
دیگر امید این چنین دیدار نیست
گفت: بگذار تا یک شب دیگر رسد
در شب اول ربودن کار هر دلدار نیست
گفتمش کسی مخالف نیست با قانون عشق
این عمل در پیش مردم جای هیچ ننگ وار نیست
کمکمک رامم شد و خود را به من بسپردو گفت:
اجتماع گر می پسندد بهر ما هم ار نیست
(خواستم چینم گلش )خواستم چینم گلش گربه بر رویم پرید
جستم از خواب خوش ودیدم کسی در کار نیست
 
 
 

۱ نظر:

  1. شبی یار در بستر افکند و گفت که بوسه می خواهم
    بیا کنون کس در کار نیست
    گفتم ای یار آزارم مده
    گفت نازنینم محبت که آزار نیست
    گفتمش لب بگذارم بر لبت تا بجمبد لبانمان
    گفت آری این سخن را زصحبت قرار نیست
    ناگهان دست بردم در سینه جناغ
    وی گفت می دانی این لیمو به هر بازار نیست
    گفتمش لیموی ریزت می‌گریزد زیر دست
    گفت آری ریز است و همتراز یار نیست
    نم نمک دست لغزید و پایین تر رسید
    ناگهان گفت بیشعور می دانی که این در باز نیست
    گفتمش بگذار کام از دل بگیرم این زمان
    زیرا کس در کار نیست
    کام از دل می گرفتم گربه ای به رویم پرید
    جستم از خواب خوش ندیدم کس در کار نیست

    پاسخحذف