۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

نمـــــک شناس ............ داستانک جالبی از یعقوب لیث

او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند.
روزى باهم نشسته بودند و گپ مى زدند.
در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لا یموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم ، بیاید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.
خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و ... بود.
آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلا جات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در این هنگام چشم سر کرده باند به شى ء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است ، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است ، بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت : افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم ، من ندانسته نمکش را چشیدم ، دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم و...
آنها در آن دل سکوت سهمگین شب ، بدون این که کسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است ، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و...
بالآخره خبر به سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! این چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم . در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم .
این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است ، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید: این کار تو بوده ؟ گفت : آرى . سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى ؟ گفت : چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت . سلطان به قدرى عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حیف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگیرى ، و حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد.
آرى او یعقوب لیث بود و چند سالى حکمرانى کرد و سلسله صفاریان را تاءسیس نمود.

من ميخام گُل بوشونَم


ميگَتُم بَرِی چی چی تُ شِرِ شیرازی می گی
هَمَش از عاشقی یُ عِشوهُ طنّازی ميگی
 
...ميگَتُم بَرِی چی چی هَمش رِوايت ميکُنی
از کا رُی قديميا ميشينی حِکايت می کنی
 
می گَتُم بَرِی چی چی هِی اَزی حَرفا ميزنی
بُ ئی طَنه پولَکا بَرِی خُدِت چا ميکنی
 
می گُتُم کلو مِتِ چِرُو تو لِفافه نَم پيچی
رکُ و راس حَرفتِ همیطُو ميزَنی بَرِي چی چی
 
می دونَم رارِ گذُوشتَم اومدَم تو سنگلاخ
می دونَم ممکنه يِی روز دُ تُ پام بره تو سولاخ
 
می دونَم که بَضيا کارُمِ بی حاصل ميدونَن
راهی که دارم ميرم عا طِلُ باطل ميدونَن
 
آمو من تُخمی که کاشتَم حالُ جَخ تِنجه زده
حيفه آفَت بزنه جون نگيره ثمر نده
 
اَی بُخُی يِی چی بیگی که هيکّی قلقليش بِشه
بايه يِی جوری بيگی که حَر فِتَم حاليش بشه
 
کَم ميخام با مردم ولاتُمون حرف بزنم
نَمی خام کروس کُنم دُور خُدُم تار بتَنم
 
من می خام غصّهُ و دردِ از شما دور بُکنم
نَمی خام نَه ميتونم آش کِسی رِ شور بُکنم
 
من می خام يِی چی بگم که يِی کمی دِلا واشه
من می خام عشقُ و وفا ميون سُفره ها باشه
 
من ميخام اَی بوتونم شادی بيارَم تو خونا
من ميخام گل بوشونَم تو باغچه ها پُشت بونا
 
ئی که ايجور بوگو اوجور نَگو حَر فِ بيجان
حا لُو اَی بَرِی اونا تلخه ئی مسئله ی اونان

Googoosh dar 60 salegi !!!

Googoosh dar 60 salegi!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!














۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

بَلَدُالاینترنت!

 
 
IPمضاحی با طرح شناسنامه دار شدن بیش از 3 میلیون
 آدرس در کشور …
قهوه تلخ رو که حتمن همه دیدید؟؟؟
IPفکر کنید بلد الملک شده مسئول رسیدگی به کنترل
 ها و حالا صدایش می زنند بَلَدُالاینترنت!!!
و درست زمانی که به یکی از میلیون ها سایت ممنوعه در ایران  سر میزدید مچتان را گرفته

آی پی همتون نشان میدهد کجا ها را در اینترنت گشتید پدر سوخته ها…
مطلب می نویسید و پته ی همایونی را روی آب میریزید پدر سوخته ها؟
مطالب انتقادی به اشتراک میگذارید که آبروی نظمیه را ببرید پدر سوخته ها؟
میخواهید ما را جلوی قبله ی عالم بی کفایت نشان بدهید پدر سوخته ها؟
در فیس بوک لینک هایی که بر علیه ماست را "لایک" میزنید پدر سوخته ها؟

می دهم پدر همتون رو دربیارند پدرسوخته ها!
آمده اید وسط اینترنت، لینک می گذارید!

رای منفی می دهید! رای منفی می دهید پدر سوخته ها؟!
میخواهید مطلب قبله ی عالم رای نیاورد پدر سوخته ها؟
رای مثبت می دهید ؟؟ رای مثبت می دهید پدر سوخته ها؟!

می خواهید ما را بی کفایت نشان دهید؟!
اصلن چگونه وارد سایت ها ممنوعه میشوید پدر سوخته ها!!!
وارد سایت های ممنوعه می شوید پدر سوخته ها!!!؟
از ابزار ممنوعه برای باز کردن سایت ها استفاده می کنید پدر سوخته ها؟

بدهم آویزتون کنند پدر ِ پدر سوخته ها؟
بیاین ببرین این پدر سوخته ها را آویزان کنید!
ببرید این پدر سوخته ها را و سر در همین جا آویزانشان کنید!
ببرید فلکشان کنید این پدرسوخته ها را تا دیگر از این غلطا نکند!
پدر سوخته ها! پدر ِ پدر سوخته ها!


 

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

مهندس بهتر است یا مدیر؟

مهندس بهتر است یا مدیر؟
 
موضوع جدید انشاء : مهندس بهتر است یا مدیر؟
.
.
.
.
مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید : "ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"
مرد روی زمین : بله، شما در ارتفاع حدوداً ۷ متری در طول جغرافیایی " ۱٨'۲۴ﹾ۸۷ و عرض جغرافیایی "۴۱'۲۱ﹾ ۳۷ هستید.
مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید
مرد روی زمین : بله، از کجا فهمیدید؟؟"
مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"
مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید.
مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمیدید؟؟؟"
مرد روی زمین : چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند.
اطلاعات دقيق هم به دردتان نميخورد!