۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

داستان طنز ازدواج(+16)

 
 
مرد جواني نزد پدر خود رفت و به او گفت :
 
- مي خواهم ازدواج کنم .
 
پدر خوشحال شد و پرسيد :
 
- نام دختر چيست ؟
 
مرد جوان گفت :
 
- نامش سامانتا است و در محله ما زندگي مي کند .
 
پدر ناراحت شد . صورت در هم کشيد و گفت :
 
- من متاسفم به جهت اين حرف که مي زنم . اما تو نمي تواني با اين دختر ازدواج کني چون او خواهر توست . خواهش مي کنم از اين موضوع چيزي به مادرت نگو .
 
مرد جوان نام سه دختر ديگر را آورد ولي جواب پدر براي هر کدام از آنها همين بود . با ناراحتي نزد مادر خود رفت و گفت :
 
-مادر من مي خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختري را مي آورم پدر مي گويد که او خواهر توست ! و نبايد به تو بگويم .
 
مادرش لبخند زد و گفت :
 
- نگران نباش پسرم . تو با هريک از اين دخترها که خواستي مي تواني ازدواج کني . چون تو پسر او نيستي!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر